۲-۲-۱-۱٫ انواع طرح (پیرنگ)
پیرنگ را به دو دسته تقسیم میکنند: پیرنگ بسته و پیرنگ باز.
۲-۲-۱-۱-۱٫ پیرنگ بسته
در پیرنگ بسته بر خلاف پیرنگ باز نویسنده از قبل چگونگی روابط علّت و معلولی را بیان میدارد و این غایت داستان را رقم میزند. به طوریکه میتوان از همان آغاز داستان فهمید که آخر داستان چه خواهد شد و برداشت و ذهن خواننده هیچ نقشی در این میان ندارد در پیرنگ بسته این ذهن و تخیّل خواننده نیست که فرصت جولان و اندیشه دارد، بلکه نویسنده است که با در کنار هم قرار دادن روابط علّت و معلولی و سایر عناصر داستانی برای آن، انجام و نهایتی را رقم میزند .
( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
«پیرنگ بسته، پیرنگی است که از کیفیتی پیچیده و تودرتو و خصوصیّت فنی نیرومند برخوردار باشد؛ به عبارت دیگر، نظم ساختگی حوادث بر نظم طبیعی آن بچرخد.
این نوع پیرنگ معمولاً در داستانهای اسرار آمیز و رمانهای پلیسی و جنایی به کار گرفته میشود که نتیجهگیری قطعی و محتومی دارد، مثل اغلب داستانهای ادگار آلنپو که دارای پیرنگ بسته است و نظم حوادث بیشتر ساختگی و تخیّلی است تا واقعی و طبیعی؛ داستانها از ضابطهی علّت و معلولی محکمی پیروی میکنند و در خصوصیّت تکنیکی آنها افراط شده است. نویسنده در پیرنگ بسته بیشتر به استحکام اجزای پیرنگ داستان توجه دارد تا حقیقت مانندی آن» (میرصادقی، ۱۳۷۶ : ۶۷).
۲-۲-۱-۱-۲٫ پیرنگ باز
«پیرنگ باز، پیرنگی است که در آن نظم طبیعی حوادث،بر نظم ساختگی و قراردادی داستان غلبه کند. در داستانهایی که پیرنگ باز دارند، اغلب گره گشایی مشخص وجود ندارد یا اگر داشته باشد زیاد به چشم نمیزند، به عبارت دیگر نتیجهگیری محتومی که در پیرنگ بسته وجوددارد، در پیرنگ باز دیده نمیشود و اگر هم دیده شود، قطعی نیست. در داستانهایی با پیرنگ باز نویسنده سعی میکند خود را در داستان پنهان کند تا داستان چون زندگی، عینی، ملموس و بیطرفانه جلوه کند. از اینرو، اغلب به مسائل مطرح شده پاسخی قطعی نمیدهد و خواننده خود باید راه حل آنها را پیدا کند. آنتوان چخوف یکی از اولین نویسندگانی است که به نوشتن داستان با پیرنگ باز توجه بسیار نشان میدهد. در پیرنگ باز، نویسنده بیشتر به حقیقت مانندی داستان توجه دارد» (میرصادقی، ۱۳۷۶ : ۶۶).
۲-۲-۱-۲٫ عناصر ساختاری طرح (پیرنگ)
الف)گره افکنی
فاصله میان نقطه آغاز تا نقطه بحران گره افکنی نامیده میشود.«در ساخت نمایش و داستان، آن بخش که از آغاز عمل تا نقطهی بحران، یعنی گرهگشایی ادامه مییابد، گرهافکنی گویند» (شهریاری، ۱۳۶۵: ۲۵۳).
گره شامل چالشها و کش و قوسهایی است که داستان را به مقصدنهایی نزدیک میکند. در داستان کوتاه این گرهها کم و در رمان زیاد و مرتبط به هم هستند. به عبارت دیگر،گره افکنی به هم انداختن حوادث و اموری است که طرح داستان و نمایشنامه را گسترش میدهد. وضعیت و موقعیت دشواری است که بعضی اوقات به طور ناگهانی ظاهر میشود و برنامهها و راه و روشها و نگرشهایی که وجود دارد تغییر میدهد.
گره افکنی، وضعیت و موقعیت دشواری است که بعضی اوقات به طور ناگهانی ظاهر میشود و برنامهها، راه و روشها و نگرشهایی را که وجود دارد، تغییر میدهد. در داستان، گره افکنی شامل خصوصیات شخصیتها و جزئیات وضعیت و موقعیتهایی است که خط اصلی پیرنگ را دگرگون میکند و شخصیت اصلی را در برابر نیروهای دیگر قرار میدهد و عامل کشمکش را به وجود میآورد.
«گرهافکنی، به هم انداختن حوادث و اموری است که پیرنگ داستان و نمایشنامه و فیلمنامه را گسترش میدهد، به عبارت دیگر، وضعیّت و موقعیّت دشواری است که بعضی اوقات به طور ناگهانی ظاهر میشود و برنامهها، راه و روشها و نگرشهایی را که وجود دارد، تغییر میدهد» (میرصادقی، ۱۳۸۲: ۲۹۵).
گرهافکنی در داستان نقطهی محوری تلاقی امور، قلب تپنده و مرکز ثقل داستان است. گره، آن نقطهی حادثه یا ماجرای مهم، حساس و سرنوشتسازی است که داستان در آن به اوج خود میرسد. گره در خود شاید هیچ حادثهی مهمّی نباشد و هیچ مسأله مهمّی را در داستان توضیح ندهد، اما حادثه یا ماجرایی است که داستان برای توضیح آن یعنی برای توضیح علل رویداد آن یا توصیف دقیق چگونگی رویداد آن نوشته میشود. به عبارت دیگر گره در داستان همواره حادثه یا امری است که توضیح آن مهمتر از اشاره به رویداد آن است و داستان در کلیّت خود به نوعی، توضیحی برای رویداد آن است. از سویی گره همچنین نقطه چرخش داستان است. گره، حادثه یا ماجرایی است که به داستان سمت و سویی معیّن میدهد و آنرا از یک گزارش معمولی امور به گزارش تخیّلی اموری شگفت و جالب تبدیل میکند. گره، گاه، آن حادثه یا ماجرایی است که سیر عادی و طبیعی امور را به هم میزند و باعث وقوع حوادثی میشود که در اثر به تصویر در میآیند. گاه نیز گره، حادثه یا حرکتی است که تحولّی را در زندگی شخصیتها، دامن میزند و آنها را به ماجراجویی و تجربههای نو یا کنار آمدن با خود و قبول وضعیّت خود میکشاند. از این رو، تنها در پرتو فهم آن میتوان کلیّت داستان یا نکاتی را که داستان در اصل به دنبال طرح آن است، فهمید. (محمودیان، ۱۳۸۲: ۹۷).
عامل گرهافکنی باید همواره از نظم خاصّی که در بر گیرندهی سه نکته است، پیروی کند:
اول اینکه انتخاب گرههایی که بررسی آنها بعدی از ابعاد وجودی و جنبههایی از احساسات و افکار شخصیّت را در راستای هدف نویسنده، مشخص کند.
دوم اینکه، گرهها چنان ترکیب یابند که گرهگشایی یکی از آنها، مقدمهای برای روشن شدن ویژگیهای بعدی باشد.
در نهایت، نویسنده به هنگام گرهافکنی باید خواننده را به اوج هیجان و احساسات برساند (انوشه، ۱۳۷۶: ۱۱۷۷).
ب)بحران
در فرایند داستان استمرار،جاافتادگی و پیچیدگی گره افکنی به بحران میانجامد. پس بحران را نمیتوان از گرهافکنی جدا و منفک کرد. بحران داستانی در خواننده حالت «انتظار»پدید میآورد. این حالت به داستان تعلق ندارد،بلکه واکنش خواننده به داستان است. انتظار انگیزی،محصول یک داستان خوب است نه بخشی از آن. انتظار عبارتست از تردید خواننده نسبت به کنش،دیالوگ و تفکر شخصیتهای داستان. انتظار در داستان موجب میشود که خواننده از خود بپرسد:«بعد چه می شود؟»
بحران، لحظهای است که نیروهای متقابل برای آخرین بار با هم تلاقی میکنند و عمل داستانی را به نقطهی اوج یا بزنگاه میکشانند و موجب دگرگونی زندگی شخصیت یا شخصیتهای داستان میشوند و تغییری قطعی در خط اصلی داستان به وجود میآورند.
پ) کشمکش و ناپایداری
«اغلب در هر داستانی «شخصیت اصلی» یا «شخصیت مرکزی» با قدرتی که علیه او قیام کرده او به مجادله بر میخیزد. این نیرو و قدرت میتواند شامل اشخاص، اجسام، موانع اجتماعی، خصلت خود شخصیت اصلی داستان باشد که با او سر مخالفت دارد» (میرصادقی، ۱۳۸۸: ۷۴- ۷۱).
کشمکش، مقابله دو نیرو یا دو شخصیت است که بنیاد حوادث را میریزد. غالباً وقتی «شخصیت اصلی» داستان مورد قبول خواننده قرار میگیرد، خواننده نسبت به او احساس همدردی و همفکری میکند و این «شخصیت اصلی»یا«شخصیت مرکزی»، با نیروهایی که علیه او برخواستهاند و با او سر مخالفت دارند، به نزاع و مجادله میپردازد. این نیروها ممکن است اشخاص دیگر یا اجسام و موانع یا قراردادهای اجتماعی یا خوی و خصلت خاص خود شخصیت اصلی داستان باشد که با او سر ناسازگاری دارند. بنابراین شخصیت یا شخصیتهای اصلی، ممکن است با شخصیت یا شخصیتهای دیگر در بیافتد، یعنی انسان علیه انسانهای دیگری برخیزد یا شخصیت ممکن است در«کشمکش» با نیروهای خارجی یا موانع طبیعی یا قوانین اجتماعی یا سرنوشت و تقدیر باشد یعنی انسان علیه محیط و سرنوشت خویش عصیان کند، یا شخصیت ممکن است با خودش کشمکش داشته باشد،یعنی انسان علیه خودش طغیان کند یا میتواند ترکیبی از همهی اینها، در برابر شخصیت بایستد و با او به مقابله بپردازد، همانطور که در داستان«داش آکل» ترکیبی از چند نوع کشمکش وجود دارد.
انواع کشمکش
به طور کلی می توان کشمکش را به چهار نوع تقسیم کرد:
*کشمکش جسمانی، وقتی است که دو شخصیت درگیری جسمانی دارندو به زور و نیروی جسمی متوسل میشوند؛ مثلاً دو کشتی گیر که با هم کشتی میگیرند و زورآزمایی میکنند، کشمکش آنها جسمانی و بدنی است.
* کشمکش ذهنی، وقتی است که دو فکر با هم مبارزه میکنند؛ مثلاً دو شطرنج باز که ساعتها برابر هم مینشینند تا همدیگر را شکست دهند،کشمکش آنها ذهنی است.
*کشمکش عاطفی، وقتی است که عصیان و شورشی در میان باشد و درون شخصیت داستان را متلاطم کند، مثل کسی که ساکت نشسته اما در وجودش غوغا و جوششی باشد که ناگهان سر ریز کند و موجب دگرگونی و هیاهویی شود، یا شور و سودای عشق که دگرگونیهای بسیاری در شخصیتهای داستان به وجود میآورد.
*کشمکش اخلاقی، وقتی است که شخصیت داستان با یکی از اصول اخلاقی و اجتماعی سر مخالفت داشته باشد (میرصادقی، ۱۳۸۸: ۷۴-۷۳).
ت) تعلیق (هول و ولا)
تعلیق در واژه به معنی درآویختن، آویزان کردن، معلق کردن، نصب کردن، ترک چیزی بدون لغو کامل و بلاتکلیفی، پیوستن نوشتهای به کتاب است.
«تعلیق بهوجود آورنده پیچیدگی، ابهام هنری و هر نوع بیخبری از نتیجه است و موجب انتظار و کشش خواننده برای تعقیب روایت میشود. به همین دلیل به محض اینکه خواننده یا شنونده خود را به داستانی میسپارد، یک ارتباط زبانی برقرار میگردد، و همین ارتباط در ذات خود اشتیاق مخاطب را بردانستن جمله به جمله داستان دامن میزند» (مندنیپور، ۱۳۸۳: ۱۵۳).
به طور کلی«هول و ولا» ممکن است به دو صورت در داستان به وجود آید. یکی آنکه نویسنده راز سر به مُهری را در داستان پیش بکشد و گره افکنی کند و وضعیت و موقعیتی غیر عادی به وجود آورد که خواننده مشتاق تشریح و توضیح گره گشایی آن بشود؛ یا شخصیت و شخصیتهای داستان، چه زن و چه مرد را در وضعیت و موقعیت دشواری قرار بدهد به طوریکه شخصیت میان دو عمل، دو راه، باید یکی را انتخاب کند و گاهی این دو عمل و دو راه هر دو نامطلوب هم هست و انتخاب یکی از این دو راه، توجه خواننده را بیشتر به خود جلب میکند.
به طور خلاصه:با افزایش کیفی و کمی پرسشها و فزونی گرفتن کنجکاوی خواننده،داستان به شرایطی میرسد که تعلیق نامیده میشود. تعلیق محصول شرایطی است که خواننده میخواهد آینده داستان را حدس بزند،اما به دلایلی نمیتواند. پس ارزش تعلیق به دو نکته وابسته است: اول تحریک حس میل به دانستن ادامه داستان و دوم:عدم توانایی خواننده در پیش بینی ادامه داستان. تعلیق به گفتهی بسیاری از نظریه پردازان«خواننده را بر آن میدارد تا از خود بپرسد که۱- بعد چه اتفاقی خواهد افتاد یا ۲-چگونه این رویداد پیش میآید. از اینرو او را مجبور میکند که برای پیدا کردن جواب پرسشهای خود،خواندن داستان را ادامه دهد (میرصادقی، ۱۳۹۰: ۲۹۶).
ث) نقطه اوج (بزنگاه)
در فرایند داستان آنجا که تنش به اوج میرسد و بالاترین نقطه بحرانی داستان اتفاق میافتد،قویترین رابطه حسی بین خواننده و متن پدید میآید که نقطه اوج خواند میشود. در این نقطه تمام فکر و ذکر و روح خوانندهروی داستان متمرکز میشود. کشمکش به بالاترین حد خود میرسد و مهمترین رویداد درونی یا بیرونی که ممکن است در لایهی دوم داستان قرار گیرد نه در سطح آن در همین نقطه روی میدهد.نقطه اوج یا بزنگاه، نقطهای است در داستان کوتاه، رمان، نمایشنامه و داستان منظوم که در آن بحران به نهایت خود برسد و به گرهگشایی داستان بینجامد. نقطه اوج داستان، نتیجه منطقی حوادث پیشین است که آبی در زیرزمین جریان داشته و از نظر پنهان مانده است و جاری شدن آب بر زمین پایان ناگزیر آن است؛ منطق مسیر حوادث داستان نیز ممکن است از نظر خواننده پنهان بماند اما وقتی به نتیجه نهایی آن میرسد، خواننده آن را میپذیرد. اثری ممکن است بزنگاههای متعددی داشته باشد، و بزنگاهی قویتر از بقیه باشد، معمولاً این بزنگاه اصلی بر بزنگاههای دیگر مقدم است (میرصادقی، ۱۳۹۰: ۲۹۷).
چ) گره گشایی
«گرهگشایی» چیزی است که جمیز جویس به آن اهمیت میداد و از آن به «تجلی» تعبیر میکرد (مستور، ۱۳۷۹: ۲۴).
گرهگشایی به صورت ضربهای و بسیار شک آور حدود۷۰ درصد پتانسیل جذابیت،زیبایی شناختی معنایی و…متن را به خود اختصاص میدهد.اگر پس از گره گشایی،دقیقأ همان تعادل اولیه حاصل شود،خواننده حس میکند که درجازده است و قدمی به جلو بر نداشته است.
داستان ممکن است فاقد گره گشایی باشد، اما به نتیجهگیری نیاز دارد. همینجا روشن میشود که نتیجهگیری جامعتر، با اهمیتتر و فراگیرتر از گره گشایی است. نتیجهگیری در واقعیت داستانی، نه درس اخلاق است، نه ارائه راهکار در این یا آن عرصه. از اینرو اگر چه در داستانهای مدرن نتیجهگیری آشکاری به چشم نمیخورد، یا داستان نتیجه نمیگیرد، اما بهر حال خوننده را به نتیجه میرساند.
پس از گره گشایی،پایان داستان میآید که میتواند، قویترین و مؤثرترین بخش روایت هم باشد. همیشه پایان خوب، پایانی است غیر منتظره و پیش بینی نشده،اما حتمأ به معنای غافلگیر کننده نیست. توضیح مجدد این که: غافلگیری هنگامی پدید میآید که آنچه رخ میدهد غیر قابل پیشبینی است و از حدسیات و فرضیات خواننده فراتر میرود و همین صفت،آن را از حالت تعلیق و شک و انتظارجدا میکند (میرصادقی، ۱۳۹۰: ۲۹۷).
۲-۲-۲٫ شخصیت
در لغت به معنای خصلتهای اخلاقی و رفتار و منش و در اصطلاح ادبیات داستانی و نمایشی، فردی است که ساخته شدهی ذهن نویسندهی داستان باشد(انوشه، ج ۲ ، ۱۳۸۱: ۸۵۹).
«ارسطو اشخاص را که برای آنها ارزش زیادی قائل بود، بازیگران نمایش میدانست و درباره آنها چنین مینوشت: بنابراین اشخاص را که در صحنه بازی میکنند، از آنچه نمایش میدهند، قصدشان تقلید سیرت و خصلت اشخاص داستان نیست، بلکه خود به سبب افعال و کرداری که انجام میدهند و دارند بدان سیرت و خصلت منسوب میشوند، که نتیجهی کردارهای آنهاست»(اخوت، ۱۳۷۱: ۱۲۸- ۱۲۷).
«محوری است که تمامیت قصّه (داستان) برمدار آن میچرخد و کلیهی عوامل دیگر، عینیّت، کمال، معنا مفهوم و حتی وجود خود را از عامل شخصیت کسب میکنند»(براهنی، ۱۳۶۲: ۲۴۲).
آفرینش شخصیت شاید هیجان انگیزترین وجه داستانی باشد. نویسنده با خلق یک شخصیت گویی به آفرینش انسانی دست مییازد که میتواند مختارانه در ماجرای داستان حضور پیدا کند و تاثیرگذار باشد در واقع همین آفرینش شخصیت، نویسنده را مانند خالقی میسازد و او را دچار تجربهای غریب اما لذت بخش میسازد.امروزه شخصیتها، دنیای آنها، رفتار و کردارشان، هر چه عجیب باشد باید درنظر خواننده و در قلمرو داستان زنده، معقول و باورکردنی باشد. یکی از معیارهای سنجش رمان خوب و موفق، شخصیتهای معقول و پذیرفتنی آنهاست. با این سخن میتوان شخصیت را در داستان اینگونه تعریف کرد:
اشخاص ساختهشدهای (مخلوقی) را که در داستان و نمایشنامه حضور مییابند شخصیت مینامند. این شخصیت در اثر روایتی یا نمایشی، فردی است که کیفیت روانی و اخلاقی او در عمل و آنچه میگوید و انجام میدهد وجود داشته باشد. خلق چنین شخصیتهایی به وسیلهی نویسنده برای معرفی و شناخت به خواننده در حیطهی داستان را شخصیتپردازی میگویند. این شخصیتها گاه صاف و ساده و گاه شگفتانگیز و پیچیده هستند در هر صورت الگویی از شخصیتهای حقیقی و واقعی افراد هستند.
«نویسنده برای آن که بتواند شخصیت قابل قبولی را عرضه کند باید سه نکته را در نظر داشته باشد:
اول، شخصیتها باید در رفتارها و اخلاقشان استوار و ثابت قدم باشند و در وضعیت و موقعیتهای مختلف رفتار و اعمالی متناسب داشته و برای تغییر رفتار خود دلیل قانعکننده داشته باشند و در برخورد با حوادث واکنشی طبیعی و منطقی از خود نشان دهند.
دوم، شخصیتها برای آنچه که انجام میدهند باید انگیزه و دلیل معقولی داشته باشند. «به خصوص وقتی که تغییری در رفتار و کردار آنها پیدا شود» (میرصادقی، ۱۳۸۵: ۸۵). ممکن است در خلال داستان دلیل تغییر رفتار را نفهمیم اما به هر حال در پایان داستان باید دلیل آن را دریابیم.