انسان ترکیبی است از روح و جسم. روح گوهری است غیر مادی که ارتباط آن با جسم مایه نور و حیات آن است و به هنگام مرگ خداوند این رابطه را قطع میکند و روح را به عالم ارواح میبرد و به هنگام خواب نیز این روح را میگیرد اما نه آن چنان که رابطه به کلی قطع شود. بنابراین روح نسبت به بدن دارای سه حالت است: ارتباط تامّ (حالت حیات و بیداری)، ارتباط ناقص (حالت خواب) و قطع ارتباط به طور کامل (حالت مرگ). پس خواب چهره ضعیفی از مرگ است و مرگ نمونه کاملی از خواب.[۴۱۲]
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
از امام جواد علیه السلام پرسیدند که مرگ چیست؟ فرمود: همان خوابی است که شب هنگام شما را فرا میگیرد با این تفاوت که مرگ مدتش طولانیتر است و شخص از آن بیدار نگردد مگر در روز قیامت.[۴۱۳]
نظیر این آیه که در مورد حقیقت مرگ است و آن را مانند خواب دانسته، آیه ۶۰ سوره انعام است.
اکثر حکمای مسلمان نتوانستهاند به سادگی از کنار آن بگذرند و چون تفسیر و تبیین مرگ و حقیقت آن به تفسیر زندگی دنیوی وابسته است و بر اساس بینش الهی همانطور که حیات انسان ریشه در امور ماورای طبیعی دارد، مرگ او نیز همین گونه است به همین جهت حکمای اسلامی، مرگ را از نفس انسانی که موجودی است مجرد و ماوراء طبیعی، پی میگیرند و ما قبلا درمورد نفس از دیدگاه حکما صحبت کردیم.
ابن سینا:
حکیم بزرگ اسلام، بوعلی سینا چون حقیقت انسان را همان نفس میداند که برای رسیدن به تکامل به بدن نیاز دارد بیشتر به مباحث و مسائل نفس و ارتباط آن با بدن پرداخته است و درباره مرگ که یکی از مراحل آفرینش انسان است به طور مستقل نپرداخته ولی به صورت گذرا و در خلال مباحثی مانند: ارتباط نفس با بدن و علل ترس از مرگ و مداوای آن از حقیقت مرگ سخن گفته است.
کسی که مردن را جاهل است و نمیداند حقیقتش چیست پس من برای او بیان میکنم و روشن میسازم که مرگ بیشتر از آن نیست که نفس انسانی آلات خود را که آنها را استعمال مینمود ترک میکند و آن آلات همان اعضای او هستند که مجموعه آنها را بدن مینامند. همچنانکه شخص صنعت کار آلات خود را ترک میکند. چون نفس انسان جوهری است غیر جسمانی و عرض نیست و قبول فساد و خرابی نمیکند و چون این جوهر از بدن مفارقت کند، باقی خواهد بود به بقائی که در خور اوست و از کدورت عالم طبیعت صفا مییابد و به سعادت تامه خود نائل میآید و أبداً راهی بزوال و فنا و انعدام او نیست. چون جوهر فانی نمیشود و ذاتش باطل نمیگردد و آنچه باطل میشود همان نسبتها و اضافات و أعراض و خواص و اموری است که بین او و اجسام و رابطه بین آن دو میباشد و اما جوهر روحانی أبداً قبول استحاله و دگرگونی نمیکند و در ذات خود تغییر نمییابد و فقط قبول کمالیت و تمامیت صورت خود را میکند، پس چگونه تصور میشود که معدوم گردد و متلاشی شود.[۴۱۴]
کسی که از مرگ میترسد، چون نمیداند بعد از مرگ در چه عالمی واقع خواهد شد یا آنکه گمان میکند با تجزیه و انحلال بدن، او نابود شده است و نمیداند که نفس هرگز نابود نمیشود.[۴۱۵]
عاقل هرگز از آنچه که کمال او در اوست بیزار نمیشود و مرگ از این قبیل است. اینان از چیزی ترسیدهاند که می بایست طالب آن باشند چرا که مرگ باعث تمامیت حد انسان میشود و دلیل آن تعریفی است که فلاسفه از انسان کردهاند. اینان گفتهاند که انسان در «حی ناطق مائت» است، پس موت به منزله فصل و تمام و کمال اوست که با آن به افق اعلی میرسد. بنابراین با توجه به این مطالب چقدر نادان است انسانی که از به تمامیت رسیدن ذات خود ترسان میشود و چه کسی بیچاره تر از کسی که عامل حیات خود را عامل نابودی خود میداند و سبب تمامیت خود را سبب نقص خود میداند.[۴۱۶]
ایشان در مورد مرگ میفرماید: «و حقیقه الموت هی مفارقه النفس للبدن و لیس فی هذه المفارقه فساد للنفس انما هی فساد الترکیب.»[۴۱۷]؛ حقیقت مرگ همان جدایی نفس از بدن و قطع تعلق آن میباشد و این جدایی باعث نابودی نفس نمیگردد، بلکه باعث نابودی جسم و انحلال آن میشود ولکن حقیقت انسان که همان ذات و خودیت انسان میباشد، که به منزله لب و مغز برای یک پوسته ظاهری به نام بدن است، باقی است و جسم نمیباشد تا لوازم آن (انحلال و نابودی) دامنگیر او شود.
ملاصدرا:
صدر المتالهین هم در بیشتر کتابهای فلسفی اش از جمله اسفار، شواهد الربوبیه، مفاتیح الغیب در مورد حقیقت مرگ و انواع آن صحبت کرده است.
باید بدانی که مرگ امری است حتمی و بجا، زیرا امری است طبیعی و منشأ آن إعراض نفس از عالم حواس و نشئه محسوسات و اقبال به خدا و ملکوت اوست نه آن امری که تو را به کلی معدوم و نابود کند، بلکه فقط ما بین تو و آنچه که غیر تو و غیر صفات لازمه تو است جدایی میافکند (زیرا حقیقت تو نفس و اوصاف لازمه اوست که مغایر با بدن است و این حقیقت امری است مجرد و از عالم علوی و محل حکمت) و ادلّه و براهین قاطع عقلی دلالت میکند بر اینکه محل حکمت و جایگاه علم و معرفت هرگز معدوم نخواهد شد، همانطور که حدیث نبوی «خلقتم للبقاء لا للفناء»؛ (برای بقا آفریده شدید نه برای فنا و نابودی) و حدیث شریف «الارض لا تاکل محل الایمان»؛ (زمین محل ایمان را نمی خورد) و آیه شریفه «أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ ـ فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ …»[۴۱۸]؛ بلکه زندهاند که از نزد پروردگارشان روزی داده میشوند به آنچه خدا از فضل خود به آنها داده است شادمانند، حاکی از این مطلب است.[۴۱۹]
ایشان در بیان اینکه نفس هرگز نمیمیرد، میفرماید: فساد و تباهی هر چیزی که در معرض فساد و تباهی قرار میگیرد یا به واسطه عروض ضد اوست بر او، مانند ورود سیاهی بر سفیدی، اما برای نفس که جوهر عقلی است، ضدی نیست و یا به علت زوال یکی از اسباب و علل چهارگانه اوست به نام فاعل و غایت و ماده و صورت. این فرض در مورد نفس متصور نیست زیرا نفس ماده ندارد و صورت او ذات و حقیقت اوست و صورتی زائد بر ذات و حقیقت خود ندارد و فاعل نفس و غایت او هر دو عبارتند از ذات مقدس واجب الوجود که زوال و فنا بر وی محال است. پس ذات و حقیقت نفس باقی است به بقای ذات واجب الوجود که قیوم و مقوم اوست.[۴۲۰]
در کتاب مبدأ و معاد در مورد اینکه نفس انسانی به موت بدن نمیمیرد میفرماید:
فساد در صورتی است که نوعی از تعلق بین آنها باشد، در صورتی که تعلق ذاتی نباشد فساد یکی موجب فساد دیگری نمیشود. تعلق ذاتی یا به علیت (تقدم و تأخر) است یا هر دو معلول (معیّت) علتی هستند. در صورتی که بدن بر نفس مقدم باشد یکی از علل اربعه برای او خواهد بود:
۱ – علت فاعلی: علت فاعلی ممتنع است چون جسم فعل مخصوصی نمیتواند انجام دهد برای اینکه جسم فاعلیتش به قوای اوست نه به ذات او در حالی که بدن محل آثار نفس است.
۲ – علت مادی: خواه بر سبیل ترکیب، مانند عناصر بدن برای بدن یا بسائط مانند نحاس برای صنم، زیرا که نفس به حسب ذات منطبع در بدن نیست، صورت بدن قوه ای از نفس است یعنی نفس از حیث تصرف و تحرک، صورت بدن است نه به حسب ذات عقلیهاش.
۳ و ۴ ـ که بدن صورت یا کمال و غایت نفس باشد. این نیز باطل است و اقرب عکس آن است.
اگر معیّت بین نفس و بدن باشد یا این معیّت ذاتی است برای هر دو یا عارضی است. در اولی لازم میآید که از تصور هر یک تصور دیگری لازم آید در حالی که چنین نیست و در صورت دومی باید فساد یکی از آنها موجب فساد آنچه عارض دیگری از اضافه بوده باشد، شود نه موجب فساد ذات دیگری. به دیگر سخن، موجب فساد همان تعلق (رابطه) میشود، پس بدن و مزاج علت نفس است یعنی نفس از آن حیث که متعلق به بدن است، بدن برای آن علیّت دارد ولی علت بالذات نفس نیست. یعنی نفس وجودی برای بدن و وجودی لذاتها دارد و بدن علت قابله آن وجود است که برای بدن است ولی علت قابله وجود فی نفسهاش نیست مگر بالعرض و چون ماده بدنیه حادث و مستعد آلیت نفس گردد، خداوند نفس جزئیه را به واسطه ملک احداث میکند که مبدا افعال انسانی و اخلاق و تدابیر بشری است. چون این تدابیر بدون جوهر قدسی تمام نمیشود. پس بدن علت قابله جوهر نفس بالعرض است، نه بالذات.
و بدن را تشبیه کردهاند به مانند دامی که برای شکار کردن پرنده روح است اما وقتی در دام قفس اجرام ارضی افتاد در بقا محتاج دام نخواهد بود.[۴۲۱]
در هنگام خواب بدن ضعیف میشود و ضعف بدن موجب ضعف نفس نمیشود بلکه نفس در هنگام خواب قوی میشود مثلاً بر چیزهایی که پوشیده است مطلع میشود. پس نتیجه میگیریم زمانی که ضعف بدن موجب ضعف نفس نشود، بلکه ضعف بدن موجب تقویت نفس است، این موجب ظن قوی میگردد که مرگ جسم و بدن، مرگ روح را به دنبال ندارد. همچنین کثرت افکار موجب خشکی دماغ و مغز میشود و خشکی آن به مرگ میانجامد. در حالی که این افکار سبب کمال نفس بوسیله معارف الهیه است. پس چیزی که سبب کمال نفس است همان چیز سبب نقصان بدن و فسادش میباشد و این دلیل گمان ما را قوی میکند که موت بدن مستلزم موت نفس نیست.[۴۲۲]
نکته : بنابر نظریه جسمانیه الحدوث، روحانیه البقاء ملاصدرا،[۴۲۳] مرگ عبارت است از انتقال روح از بدن و ترک تعلق آن از ماده و آثار ماده. آن جوهر مجرد به واسطه مرگ به محل رفیع خود بر میگردد و قالب و قفس تن را رها میکند.
۳ـ۲ـ۳ـ۸. وجودی بودن مرگ
قرآن کریم مرگ را یک امر وجودی و یکی از مخلوقات خداوند تبارک و تعالی میداند. بعضی از آیات قرآن بر این امر دلالت دارند و آن را یکی از مراحل وجود انسان میدانند:
۱- «الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاهَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَهُوَ الْعَزِیزُ الْغَفُورُ»[۴۲۴]؛ همان که مرگ و زندگی را پدید آورده تا شما را بیازماید که کدامتان نیکوکارترید و اوست ارجمند آمرزنده.
علامه طباطبایی در ذیل این آیه میفرماید: «کلمه حیات در مورد چیزی به کار میرود که آن چیز حالتی دارد که به خاطر داشتن آن حالت دارای شعور و اراده شده است. و کلمه موت به معنای نداشتن آن حالت است اما به طوری که از قرآن بر میآید معنای دیگری به خود گرفته و آن عبارت از این است که همان موجود دارای شعور و اراده از یکی از مراحل زندگی به مرحله دیگر منتقل شود. قرآن کریم صرف این انتقال را موت خوانده با اینکه منتقل شونده شعور و ادراک خود را از دست نداده. پس مرگ به معنای عدم حیات نیست بلکه به معنای انتقال است. امری است وجودی که مانند حیات خلقت پذیر است. علاوه بر این اگر مرگ را امر عدمی بگیریم همانطور که عامه مردم هم چنین میپندارند، باز خلقت پذیر است چون این عدم با عدم های صرف فرق دارد و مانند کوری و تاریکی، عدم ملکه است که حظّی از وجود دارد».[۴۲۵]
پس اصل مرگ از آن جهت که هجرت و انتقال از نشئهای به نشئه دیگر است امری است وجودی ولی چون انسان با مرگ از حضور اهل دنیا رخت بر میبندد آنرا امری عدمی میپندارند. به بیان دیگر مرگ اگر به معنی نیستی و فنا باشد، مخلوق نیست چرا که خلقت به امور وجودی تعلق میگیرد اما چون حقیقت مرگ انتقال از جهانی به جهان دیگر است قطعاً یک امر وجودی است که میتواند مخلوق باشد.
۲- «نَحْنُ قَدَّرْنَا بَیْنَکُمُ الْمَوْتَ وَمَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِینَ»[۴۲۶]؛ ماییم که میان شما مرگ را مقدر کردیم و بر ما سبقت نتوانید جست.
وقتی خدای تعالی به انسان هستی میدهد، هستی محدود میدهد، از همان اولین لحظه تکوینش تا آخرین لحظه زندگی دنیائیش، و تمام خصوصیاتی که در طول این مدت به خود میگیرد و رها میکند همه از لوازم آن محدودیت است و جزو آن حد است و به تقدیر و اندازه گیری و تحدید خالق عزوجل است که یکی از آن خصوصیات هم مرگ اوست. پس مرگ انسان مانند حیاتش به تقدیری از خدا است نه اینکه خدا نتوانسته انسان را برای همیشه آفریده باشد و نه اینکه خدا او را برای همیشه زنده ماندن خلق کرده باشد ولیکن اسباب و عوامل مخرب و ویرانگر بر اراده خدای عزوجل غلبه کرده، و مخلوق او را بمیراند، چون لازمه این دو فرض این است که قدرت خدای تعالی محدود و ناقص باشد و این در مورد خدای تعالی محال است برای اینکه قدرت او مطلق و اراده اش شکست ناپذیر است.[۴۲۷]
پس اولاً مرگ حق است و ثانیاً مقدر از ناحیه خداوند تعالی است و اوست که زمان مرگ را مشخص کرده و برای موجودات زنده مقدر کرده است، نه اینکه مقتضای نحوه وجود یک موجود زنده باشد بدین صورت که مثلاً آفریدهاش اقتضا داشته که هفتاد سال زنده بماند و بعد از آن قهراً دستخوش مرگ شود چونکه در بالا گفتیم که در این صورت با قدرت مطلقه خدا نمیسازد. پس مرگ هم مانند حیات مقدر از ناحیه اوست.
۳- «أَیْنَمَا تَکُونُواْ یُدْرِککُّمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کُنتُمْ فِی بُرُوجٍ مُّشَیَّدَهٍ …»[۴۲۸]؛ هر کجا باشید مرگ شما را در مییابد هر چند در برج های استوار باشید.
مرگ از قضاهای تخلف ناپذیر الهی است و نمیتوان از آن رهید یا آن را به تاخیر انداخت. از آنجا که افراد انسان به خاطر عشق به حیات و یا به گمان اینکه مرگ را با فنا و نابودی مطلق مساوی میدانند، همواره از نام آن و مظاهر آن گریزانند. این آیات هشداری به آنها میدهد و با تعبیر «یدرککم» به آنها گوشزد میکند که فرار کردن از این واقعیت قطعی عالم هستی بیهوده است، اما چون مرگ در فرهنگ قرآن انتقال از عالمی به عالم دیگر یا نشئهای به نشئه دیگر است امری وجودی و ادراک شدنی است و اگر عدمی بود قابل ادراک نبود.
۴- «کُلُّ نَفسٍ ذائِقَه المَوت»[۴۲۹]؛ هر جانداری چشنده طعم مرگ است.
مرگ قضای حتمی الهی است و هر موجود ذی روحی در نشئه دنیا میمیرد. آری بدن میمیرد و روح مرگ را میچشد و در خود هضم میکند و با میراندن مرگ و گذر از این تحول جاودانه میشود. بنابراین اصل مرگ امری وجودی و چشیدنی است.
قرآن همانطور که حیات را یک امر وجودی میداند و رسول و مأمور و فرشته برای آن قائل است برای مردن هم فرشته مخصوص و فرشتگان مخصوص قائل است. اگر مردن تمام شدن حیات میبود دیگر این حرفها که ما فرستادگانی و فرشتگانی داریم و آنها را می فرستیم که بگیرند و بیاورند، معنی نداشت.
« … حَتَّى إِذَا جَاءتْهُمْ رُسُلُنَا یَتَوَفَّوْنَهُمْ … »[۴۳۰]؛ تا آنگاه که فرشتگان مرگ به سراغشان بیایند که جانشان ستانند.
فرستادن ملائکهای مخصوص گرفتن جانها و دادن این پست به آنها دلالت بر یک امر وجودی میکند که ملائکهای این کار را انجام میدهند و اگر مرگ یک امر عدمی بود قرار دادن ملائکهای برای یک امر عدمی کار لغو و بیهوده بود و این از ساحت وجود خداوند تعالی به دور است.
امیر المومنین علی علیه السلام درباره وجودی بودن مرگ میفرماید:
«ایها الناس انا خلقنا و ایاکم للبقاء و لا للفناء لکنکم من دار الی دار تنقلون»[۴۳۱]؛ ای انسانها ما و شما برای بقا آفریده شدهایم نه برای فنا و به هنگام مرگ از سرایی به سرای دیگر منتقل میشویم.
بنابر تعریفی که ما از قرآن و حکمای اسلامی از مرگ آوردیم که مرگ نابودی و فنا نیست بلکه انتقال از نشئهای به نشئه دیگر است، پس مرگ نسبی است و نیستی مطلق نیست. مرگ نیستی است ولی نه نیستی مطلق بلکه نیستی نسبی، یعنی نیستی در یک نشئه و هستی در نشئه دیگر.
از جمادی مردم و نامی شدم وز نمــا مـردم بـه حـیوان بـر زدم
مردم از حـیوانی و آدم شدم پس چه ترسم کی ز مردن کم شوم
حـمله دیگـر بمــیرم از بشر تا بــرآرم از مــلائــک بــال و پـر
بـار دیگر از ملـک قربان شوم آنچــه انــدر وهــم نایـد آن شوم[۴۳۲]
آن که مرگ را نوعی تحول و انتقال بداند از آن نگران نخواهد بود. مرگ انتقال از خاک به جهان پاک است. مرگ امری وجودی است نه عدمی. رهایی روح از بند بدن و پیوستن روان با قالب برزخی است. از نوع نیستی نیست. کالبد انسان به خاک و روح آدمی به جهان برزخ برمیگردد و هیچ کدام معدوم نمیشوند، بلکه زندگی دنیا را از دست داده و حیات دیگری را آغاز میکند. در حقیقت مرگ از دست دادن حالتی و به دست آوردن حالی دیگر است که به آن فنای نسبی میگویند. انسانها در زندگی حرکت خود را از جماد شروع کرده به مرحله نباتی صعود میکنند. سپس حیات نباتی را از دست داده زندگی حیوانی مییابند و بعد زندگی انسانی را شروع میکند و انسان ممزوج از یک اصل و فرع است. روح که حقیقت اصلی انسان است از عالم مجردات بوده و از آنجایی که انسان از ابتدای خلقتش بر روی زمین به سوی خدا در حرکت است، با مرگ رو به سوی عالمی که از سنخ عالم روح و موطن اصلیاش است رجوع میکند. بنابراین مرگ سرآغاز صعود و عروج روح است نه انهدام، نابودی و نیستی.
آنکه مردن پیش چشمش تهلکه است امر لا تُلقُوا بگیرد او به دست
وانکه مـردن پیشِ او شد فـتـح بـاب سارِعُوا آید مر او را در خطاب[۴۳۳]
صدر المتالهین: «ان الموت نوع من الاستکمال، لانه بالقیاس الی الروح العلوی وجود و حیاه و بالقیاس الی البدن العنصری المرکب و الهیکل المحسوس عدم و موت… فملک الموت یقبض الارواح من عالم الادنی الی عالم اعلی، و نفس هذا القبض اماته فی هذا العالم و احیاء فی عالم الاخره»[۴۳۴] ؛ همانا مرگ نوعی استکمال است به خاطر اینکه مرگ نسبت به روحی که از عالم بالا است عامل وجود و حیات است و نسبت به بدنی که مرکب از عناصر و همان هیکل محسوس است، نابود شدن و معدوم شدن است. پس ملک الموت روحها را از عالم پایین و زمین میگیرد و به عالم آخرت می برد و خود همین گرفتن و بردن، مرگ در این عالم و زنده شدن در عالم آخرت است.
آری همانگونه که چشم به جهان گشودن را «تولد» مینامیم، انتقال از این عالم به عالم دیگر را «مرگ» میگوییم. تولد و مرگ هر دو انتقال از مرتبه ناقص به کامل است و حیات انسان در این مرگ و انتقال رو به کمال است.
و وقتی نوع نگرش انسان به مرگ حقیقی شد چه زیبا میسراید:
حجاب چهره جان می شود غبار تنم خوشا دمی که از این چهره پرده بر فکنم
چنین قفس نه سزای من خوش الحانیست روم به گلشن رضوان که مرغ آن چـمنم[۴۳۵]
امام خمینی (ره):